روزگاری ایران
در زمان کوروش
مرکز قدرت بود
قدرتی نامشروع
مبتنی بر زور و
مبتنی بر شمشیر
مردم آن دوران
رنج خالص بودند
رنگشان نیلی بود
زیر رگباری از
تازیانه و شمشیر
سالها بعد از آن
مردم این سامان
آشنا با قرآن
آشنا با عدل و
علم و عرفان گشتند
حافظ و مولوی ، سعدی
ابن سینا، رازی
و هزاران استاد
از همین قشر هستند
سالیانی دیگر
پهلوی ها گشتند
سلطه گر بر ایران
و چنان کوروش ها
ظلمشان افزون گشت
مردم این دوران
جز خواص آن هم کم
بهر علم و تحصیل
بهره ای نگرفتند
عقب افتادن از علم و هنر و آگاهی
هدیه ی هر شب و هر روز به مردم می بود
نفت و آب و گل ما جمله به سرقت بردند
و به جایش . . . .
و به جایش مد و الواطی و بی غیرتی اهدا کردند
تا که آمد مردی
از تبار خورشید
کاخشان ویران کرد
با زبان قرآن
با نوای عرفان
نام او روح الله
به خمینی مشهور
و چنان شد مشهور
که تمام دنیا
کشور ما را نیز
جز به او نشناسند
ناگهان خفاشان
دشمنان خورشید
که به جز تاریکی
چشمشان نشناسد
از تمام دنیا
از مسیر اروند
دشمنان برگشتند
با سلاحی خونبار
تا که برچینند آن
دولت قرآنی
دولت اسلامی
نوجوانان و جوانان وطن
بهر افکندن این غول خبیث
دست یاری دادند
به خمینی کبیر
ناگهان ایران شد
یگ گلستان سرباز
و چنین سربازان
وطن ما ایران
در تمام اعصار
در تمام اذهان
به خودش یاد نداشت
از جماران این ها
نور و گرما را هم
به ودیعت بردند
هشت سال گذشت
هشت سال گذشت . . . .
عدد سرعت نور حتی بیش
گل ما پرپر شد
به سر کوی و به هر برزن شد
یک گلستان گل زیبا به فدای نهضت
نهضت خون و قیام
پیرو پیر جماران و خمین
گر چه صد ها و هزاران گل ما پرپر شد
گر چه جانباز به تعداد فراوان داریم
شهدا شمع محافل شده اند از بر ما
هم ردیف شهدا، جانبازان
گرمی بزم همه محفل عرفانی ما می باشند
ده ما هم در بزم
نمره ی بیست گرفت
(بیست شهید تقدیم انقلاب خمینی نمود)
دشمنان ننشستند
تا که او برخیزد
گر چه هرگز او
بر زمین ننشست و
کاخ آنها را نیز
تا ابد ویران کرد
سالیان است هنوز
بل همیشه همه وقت
عاشق پیر خمینند همه
دشمنان هم همگی
معترف بر عظمت های خمینی شده اند
برگی از تاریخ است
نام زیبای خمینی عزیز
برگ زرینی که
همه را محو سخن های خودش بنموده است.
رخت بربست خمینی ز دیار غربت
و چنان بال گشود
و به جنت سوی ابرار قدم بر می داشت
در غیاب حجت(عج)
و پس از عزم خمینی به دیار ملکوت
خبرگان شخص دگر جایگزینش بنمود
و چه با قدرت و حکمت علمش راست نگه داشته است
سیدی نورانی
یکی از یاران
قائم آل محمد مهدی(عج)
سخنانش همه حکمت
و بیانش که نشان از علومی دارد
که تمامی ندارد هرگز.
آه!!!
سالی که گذشت از بر ما از تاریخ
قدمش برکت بسیار برای ما داشت
یزد ما از قدمش جنت شد
و همه پیر و جوان کودک و برنا در شهر
سوی دیدار ولی در تکیه جمع شدند
روی زیبایش را
هرگز از یاد نخواهیم سپرد
و کلامش هرگز!
شهر ما شهر قنات است و قناعت و قنوت
و حضور سید (حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دامت حفاظاته)
همه را بیخود از خود می کرد.
آنقدر عاشق بی تاب عنان بنهادند
آنقدر مشق دل خود به میان آوردند
آنقدر اشک به شوق قدمش افشاندند
و چنان مردم این شهر از او می گفتند:
(آتش شوق چنان در دلم افروخته بود دیده گر آب نمی ریخت جگر سوخته بود)
دیدگانم ابری است
مژه ام نمناک است
از غم دوری تو
گونه ام بارانی است
موی من منفعل از گردش ایام شده است
گردش خون دلم
گرمی اندام مرا افزون کرد
گاه بی گاه حرارت به مذاقم خوش نیست . . .
. . . گرمی این بدن و سردی زیبای هوا
عرقی سرد نثار تن گرمم کرده
این رطوبت که به پیشانی من می ریزد
عرق شرم وجود دل بیمار من است
داروی درد دلم دیدن رویت باشد
این همان آرزوی قلبی هر روز من است
و امیدی که همه سال و همه روز بدان منتظرم
انتظاری زیبا . . .
انتظاری پر نور . . . .
انتظاری ابری . . . . .
لحظه ای بارانی
. . . .
شب جمعه به دعا و سحر روز خودت «جمعه» ی ناز
اوج گرمای دل و اشک مدامم باشد
عصر جمعه که ز در می آید
سیل اشکم خبری می آرد
هفته ای دیگر نیز
وصل تو طول بینجامد باز
همچنان منتظرم
هفته ای دیگر نیز. . .
هفته ای دیگر نیز . . .
هفته ای دیگر نیز . . .
منتظر بر قدمت بنشینم . .
گر نیایی باز هم
هفته ای بنشینم . . . .
به امیدی که به قول استاد:
« . . . شاید این جمعه بیاید شاید . . .
پرده از چهره گشاید شاید . . . . »
یزدی ام یزد که گویند به آن دار عباد
یزدی ام یزد که هست
زادگاه شهیدان بزرگ
گل سر درگه گلزار کویر
سومین رهرو محراب و علی است
این صدوقی که خمینی فرمود:
«رهبری بود برای استان»
و بزرگان دگر حائری و خاتمی و اعرافی ها
..
در نوشتار قدیم، در قدیم الایام
آمده نام (فراشاه) برای ده ما
اندکی قبل از آن
در سفر نامه ی افراد شهیر
(خور اَشه) آمده در نام دگر بر این ده
حال عصر حاضر و به یمن قدم پیر جماران به وطن
طرح به سازی نام هر شهر
تا که نوبت به ده ما آمد
نام زیبا و قشنگی به زبان ها آمد
(اسلامیه)
اهل اسلامیه ام، زادگاهم آن جاست
منزل و جایگه اول و هم آخرم است
روستایی که بود زادگه بیست شهید
افتخاری که همه خلق به آن می بالیم . . .
روستایی که نمادش کوه است
کوه زیبا که شباهت به عقابی دارد
مسجدی هست قدمگاه به آن می گویند
هشتمین اختر تابان امامت و ولایت روزی
در مسیر حرکت سوی دیار غربت
در کنارش استراحت کردند
و چنین آمده است:
عصر روز 23 آبان
سنه ی 195 (ش)
مردم پاک و نجیب این ده
در نماز مغربی
اقتدا بر پسر حیدر و زهرا کردند
...
از خودم می گویم،
افتخارم این است
یک مسلمانم
شیعه آلِ علی
پیرو مکتب قرآنم من
عشق من نوکری باب نجات است، «حسین(ع)»
عشق دیگر که به سر دارم و هر روز بدان منتظرم
سفر آخر و سیر ملکوت است که با شهد شهادت بروم
اسمِ من جمع محمد و جواد
نامِ فامیلیِ من
یک نبی دارد و زاده دنبال
نام دیگر که مرا آن خوانند
«ذاکر» است زانکه مرا آن نامند
در ربیع الاول سال هزار و چهارصد
شاهد بارش برفی به زمستان بودم
پدرم جمع محمد و تقی
مادرم فاطمه است
«هر دو اهل کوشش
همدم غصه و درد
همسفر با مشکل...»
...
خانه قبلی ما، که از آن دور شدیم
مکتبی بود برای قرآن
میزبان همه ی، نوجوانان و جوانان دیار
بهر آموختن درس خدا...
زان همه عشق و تعب،
شور و شعف، حفظ عبارات رسول
حیف، فقط خاطره اش جا مانده!!!
حال بعد عمری است هنوز
مادرم حافظ اشعار محلی و قشنگ
پدرم راوی یک مشت حکایت از درد
مادرم موقع تقسیم عواطف با ما
عشق دین و وطن و شعر، به ما اهداءکرد
و یکی از پسرانش به خمینی بخشید
تا فرستد به میادین نبرد باطل
و نگون ساز شود کاخ یزیدی زمان . . .
. . . . .
کربلایی شد و رفت. . .
و چه زیبا به سوی جنت اعلا پر زد!
(شهید محمد حسین نبی زاده )
...
حال، اندکی دغدغه های خود را
با زبانی که مرآن شعر توان نامیدن
بازگو می کنم و وقت تو را می گیرم ...
. . .
عاشق ورزش رزمی هستم...
.. و خیابان کاراته به زبان لاتین
کوچه کان ذن و بس،
همه ی زندگی و جایگه بزم من است
ـ هنرم تدریس است
و مربی بودن، آرزویی ست محال
دستِ کم دور و دراز
و چه خوشحال که شاگردم و شاگرد ندارم هرگز
...
«بچه ها را همگی دوست خود می دانم
و چرا دوست نباشیم چرا؟!»
...
اما...
چه کنم....
چه کنم گاه کسانی کم فهم
که خود و ارزش خود را به همه به بینند
با زبانی که مر آن را نپسندم هرگز
خاطر ناز مرا آزارند
اسم خود دوست نهادند ولی
رخت زیبای صداقت ز تن خود کندند
از دلم رخت ببستند چه زود
و ز میدان نجابت همه را گم کردند
باورم نیست چنین بی مهری
باورم نیست چنین بی خبری
باورم نیست چنین بی دردی
باورم نیست چنین نامردی!!!
...
بگذرم از این حرف
تا خدایی دارم
حق خود را ز در خانه ی او می جویم
همه ی مشکل خود را، من به او می گویم
...
عشق دیگر که به سر دارم و رؤیای من است
...
... دوست دار هنرم
و به قول استاد
(استاد کاظم دهقانیان نصرآبادی)
«ـ باور من این است
به زبان باید گفت
در عمل باید دید
گوشها را باید بست»
که دگر نشنود آن تهمت ها . . .
گاه گاهی کلماتی گویم
قطعه ای می سازم
شعر هم می گویم
از بر درد دل بی درمان!
که دلی مملو اندوه فراوان دارم
و بسی خوشحالم، که غم این دل زار
کوشش و سعی مرا افزون کرد
تا که اندازه کنم عزم خود و تدبیرم،
آدمی بی غم نیست
که اگر بی غم بود
مُرده ای باید بود...
...
آخر جمله ی ناپایانم
قطعه شعری است به نام حافظ
هدیه ای خوب و گرانقدر ز استاد غزل
که مر آن هر شب و هر روز به خود می خوانم
و بدان معتقدم چون که بدان محتاجم:
...
بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دل شده این ره نه به خود می پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد غزل گفت بگو می گویم